ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

ایلیا کاکل زری و داداشی

2012

سلام عشق مامی الان یه چند وقتیه میخوام واست بنویسم باور کن وقت نمیشه انگاری زمان رو جادو کردن خیلی تند سپری میشه دلم برای نوزادییات تنگ شده مامانم یه اشتباهی کردم اعصابم خرابه همه فیلم ها وعکس نوزادیاتو پاک کردم نمیدونم چرا همه عکسای منو باباتم پاک شده البته کم وبیش هست اما فیلمها اکثرا پاک شده الانم میخوام جبران کنم تند تند ازت عکس میگیرم ولی ایندفعه هم تو خوشت نمیاد تا دوربینو میبینی پا میذاری به فرار   حالا دیگه خوبه خوب راه میری حتی میدوی امروز از لابلای موهای من گیره هارو در اووردی و زدی سر خودت منم کمکت کردم این عکسا از اب در اومد دور از چشم بابات .... امیدوارم سال 2012 سال خوبی باشه بلاخره 2012 هم اومد...
15 دی 1390

شیطنت از چشمهای نازت میباره

شیطنتهای جدید اقاایلیا               عزیزم تازگیها یادگرفتی میری ذغالهای شومینه رو برمیداری میخوری وقتی میبینی خوشمزه نیست میندازی رو سر من... بابات دعوات میکنه بازم بدتر تکرار میکنی هر جا تلوزیون میبینی بغیراز خونمون میری ومحکم با دستای چاقالوت میکوبی بهش بعد برمیگردی من رونگا  میکنی ببینی چیکار میکنم من عادت دارم هر وقت درس میخونم مداد یا خودکار دستم باشه جنابعالی اجازه نمیدی همش ماله خودته مگه من میتونم دستم بگیرم.  منم از ترست همشون رو قایم کردم  با مصیبت درس میخونم یادت باشه وای از ماوس بیچاره که نمیگم چون واقعا دلم...
14 دی 1390

قصه جادویی

 نامه شگفت انگیزی که باید دوبار خواند ؟؟؟ داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل … جولیای عزیزم سلام … بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی ...
14 دی 1390

قدر لحظاتمون و داشته هامون رو بدونیم

داستان پیرمرد...     پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترك كند. پس از چند ساعت انتظار در سراسری خانه سالمندان ، به او گفته شد كه اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور كه عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم كه اتاقش خیلی كوچك است و به جای پرده ، روی پنجره هایش كاغذ چسبانده شده است . پیرمرد درست مثل بچه ای كه اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت : «خیلی دوستش دارم.» به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر كنید الان می رسیم. او گفت : ب...
14 دی 1390

امتحانات

سلام شدیدا دارم درس میخونم اخه امتحانامه وایییییییییی ادم وقتی امتحان داره دلش میخواد هزارتا کار انجام بده اما نمیتونه دلم میخواد حسابی با ایلیا بازی کنم اما نمیتونم میخوام کار خونه بکنم یا برم بیرون اما نمیشه از استرسم دارم میمیرم مامانا قدر لحظاتتونو بدونین   حتی میتونم بگم هیچ دقت کردی موقع درس خوندن که میشه، پرزهای موکت هم واسه آدم جذاب میشن؟ دوست داری ساعتها بشینی و بهشون نگاه کنی =)   گل پسرم نمیدونم موقعیکه بزرگ شدی واین مطالب رو میخونی چه حسی داری باخودت میگی مامانم چه بیکار بوده یا اینکه خوشحالی از این که واست نوشتم اگه دخمل بودی اینقدر واسم جای سوال نبود اما حالا.... زنگ تفریحم تموم شد من رفت...
12 دی 1390

1 سال 1ماه 10 روز

همینجوری موقعیکه درس میخونم اومد به ذهنم که بگم: امروز درست یک ساله و یک ماهه و ده روزه که تورو دارم امروز درست ١ ساله و ١ ماهه و ١٠ روزه که دوستت دارم عاشقتم              ...
12 دی 1390

شنگول خان

این عکس رو به عشق رادینم گذاشتم اخه لباسارو همزمان خریدیم(شانسی) مبارکه ...و ایلیا یاد نوزادیاش افتاده شنگولی داره فیضولی میکنه. اینجا هم با مامان جون رفتیم غذا خوری ایلیا منو رو میبینه اخه اون میخواد سفارش بده .. ...
9 دی 1390

مادرانه

سلام دلم هوس کرده راجع به مادرا یه چیزای خوب بشنوم تا یه ذره هم که شده خستگیهای تنم که ( البته با بوسیدن ایلیا از بین میره) یه ذره کمتر شه .. ب ه بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفته ام! حتی عشق ر ا! به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد   مادرم وجود نازنینت تکیه گاهیست برای بودنم ب رقرار باش تا بی قرارت نباشم .......................... ...   بهشت اول تو بغل مادرا بود, ولی وقتی بچشون به دنیا اومد بهشت رو گذاشتن زیر پاشون بچشون رو بغل کردن   سرم را نه ظلم می تواند خم کند نه مرگ نه ترس سرم فقط برای بوسیدن دست‌های تو خم می&z...
9 دی 1390

تجربه ترس اقا ایلیا

سلام گل پسرم امروز داشتیم باهم بازی میکردیم من تو اتاق قایم شده بودم تو دنبالم میگشتی اول رفتی اتاق خودت ولی موندی اونجا  هی میگفتی اخ اخ منم هر کاری میکردم بیای اتاق دنبال  من نمیومدی از تلوزیونم صداهای مورد علاقت پخش میشد جوریکه هر بار میشنوی زودی میدوی میری  جلوی تلوزیون ولی این بار نرفتی مونده بودی سرجات وتکون نمیخوردی همش میگفتی اخ اومدم جلوت و  بهت نشون دادم کجا قایم شدم بازم نیومدی منم نگرون شدم اومدم پیشت محکم بغلم کردی و با انگشتت ماشین لبایشویی رو که داشت تند تند میچرخید تا اب لباسارو بگیره نشونم دادی نگو گل پسرم ترسیده بودی منم متوجه نبودم باهم تا پایان کار لباسشویی نگاش کردیم و ترست کمتر شد اینم شد ماجر...
7 دی 1390